هوالشهید ؛
خاطرهای از شهید والامقام «غلامحسین حسنی»
بگذار غلامحسین برود
جنگ که شروع شد مثل خیلیها دوست داشت برود، اما سنش اجازه نمیداد. کمی که گذشت و سنش رسید، ما دلمان طاقت نمیآورد که برود. طاقت دوری غلامحسین را نداشتیم. بهش میگفتم: «پدرت در منطقه هست و دیگر نیازی به حضور تو نیست.» بیتابی میکرد؛ میگفت: «آنقدر نمیگذارید بروم جبهه تا جنگ تمام شود و توفیق جهاد از من گرفته شود.»
چند نفر از پاسدارهای محل را آورده بود برای وساطت! با پدرش که در مناطق عملیاتی غرب کشور بود، تماس گرفتم و موضوع را مطرح کردم. پدرش گفت: «توکل کن به خدا و بگذار غلامحسین برود!» تا فهمید حاج آقا اذن جبهه رفتن را داده، انگار دنیا را بهش دادهاند. رفت عکاسی و عکس انداخت. گفت: «مادر! عکسی گرفتهام که بتوانی روی حجلهام بزنی!»
به نقل از مادر شهید